داستان
 
هميشه لب‌هايتان چون گل محمدي، خندان باد
گلخندان
 
 

باز گشت در توفان

(نوشته عظيم سرودلير)

در هر بهار كه پسرك به روستاي گلخندان بر مي‌گشت بچّه‌هاي ده دسته‌هاي لاله‌هاي سرخ و زرد و سفيد  به بازوهايشان مي بستند و مي آمدند و به دور او حلقه مي زدند، مي‌گفتند و مي‌شنيدند و شادي مي‌كردند. آن سال هم مانند سال‌هاي پيش، فصل بهار رسيده و او به روستا بازگشته بود. بر خلاف سال‌هاي پيش، سر و كلّه‌ي بچّه‌ها، يكي يكي، پيدا مي شد ولي هيچكدام دسته‌گل لاله به بازوي خود نبسته بود. ازخطوط چهره‌ي آن‌ها مي شد همانند سيم‌هاي تار عاشق قربان نواي غم و افسردگي‌را شنيد.

نخستين روز حضور پسرك در ده سپري شد. او هنوز سبب افسردگي بچّه‌ها و نبودن دسته‌گل‌هاي لاله‌ در بازوهاي آن‌هارا نمي‌دانست. شب هنگام، وقتي كه او در كنار چراغ گردسوز، رو‌به‌روي مادرش نشسته بود از او علّت‌را پرسيد. مادرش به او گفت: امسال در تپّه‌هاي اطراف ده، گل لاله نروييده. به همين خاطر بچّه‌ها نتوانسته‌اند دسته گل به بازوهايشان ببندند و سبب افسردگي‌شان هم همين است.

صبح روز بعد، پسرك زودتر از ديگران بيدار شد و به سراغ چوپان روستا كه زودتر از همه بيدار مي شد و گوسفندان مردم ده‌را به چرا مي‌برد رفت و از او پرسيد كه آيا در هيچ جاي كوهستان لاله نروييده. چوپان جواب داد كه فقط در تپّه‌هاي دور دست "هويوخلار" گل لاله روييده است. پسرك پاشنه‌ي گيوه‌هايش‌را كشيد و از چوپان خدا حافظي كرد و راه كوهستان‌را در پيش گرفت.

در فراز و فرود تپه ماهور‌هاي "هويوخلار" ، پسرك اين ور و آن ور مي دويد و بي‌قرار و پرشتاب گل لاله مي‌چيد-سفيد، قرمز، زرد- و هر چندتا لاله‌را دسته‌مي كرد و به نام يكي از بچّه‌هاي روستا كنار مي‌گذاشت. او چنان سرگرم بود كه خبر نداشت در پشت سرش چه اتّفاق مي‌افتاد.

وقتي آخرين گره نخ پَرك‌را دور آخرين دسته ي گل گره زد، نفسي پيروزمندانه كشيد و برگشت و پشت سرش‌را نگاه كرد. باورش نمي‌شد! چند لحظه چشم‌هايش‌را بست و دوباره باز كرد. شايد چشم‌هايش سياهي مي‌رفت. از آن‌همه مناظر زيبا، كوه‌ها، بيابان‌ها و روستا‌ها خبري نبود. تنها چيزي كه ديده مي‌شد ديوار سياهرنگي بود به ارتفاع زمين تا آسمان كه مي‌غلطيد و پيش مي‌آمد.

پسرك وحشتزده بر گشت و با سرعت هرچه تمام‌تر، دسته‌گل‌ها‌را در دامن پيراهنش‌ريخت و با سرعت به سمت روستا حركت كرد. كوه تخيّلات پسرك كه تك  تنها از ميان تپه‌ها، كوه‌ها، درّه‌ها و خير‌ها (درّه‌هاي باريك و عميق) مثل برق مي‌گذشت  و اقيانوس توفان سياه كه موج در موج مي‌غلطيد پيش مي‌آمد، با شتاب به هم نزديك‌تر و نزديك‌تر مي شدند.

پسرك تازه به دوردست‌ترين مزرعه‌ي روستا نزديك شده و با ديدن چند نفر از روستائيان اندكي از دلهره‌اش كاسته‌ شده بود كه در امواج تاريك و خروشان توفان فرو رفت. دنيايي تاريك و خروشان و خشن كه با هرقدمي كه پسرك مي‌خواست به پيش بردارد، چند قدم به عقب‌تر پرتاب مي‌شد. چاره اي نبود جز اين‌كه در گودالي بخوابد تا خشم توفان فرو نشيند.

مدّتي گذشت. پسرك سرش‌را بلند كرد. هوا فقط اندكي روشن‌تر شده بود. او در حالي‌كه با يك دست كناره‌ي دامن پيراهنش‌را گرفته بود و سعي مي‌كرد از به غارت رفتن دسته‌گل‌هايش جلوگيري كند، به سمت روستا حركت كرد. علي‌رغم اين كه به سختي مي‌توانست گامي به سمت جلو بردارد، پس از يكي دو ساعت تلاش، وارد روستا شد. توفان سياه و خشن به تند‌باد تبديل شده بود. مردم روستا اين طرف و آن طرف مي‌دويدند و هركس به دنبال چيزي مي‌گشت كه در توفان از دست داده بود. وقتي او از نخستين پيچ ديوار كاهگلي گذشت، بچّه‌هاي روستا‌را ديد كه در گوشه‌اي كز كرده و چشم به سوي "هويوخلار" دوخته بودند. آن‌هاي با ديدن پسرك، هورا كشيدند و شادماني كردند. پسرك، دامن پيراهنش‌را باز كرد و در ميان اميد و نا اميدي به داخل آن نگاهي انداخت. تنها يك دسته گل در آن باقي مانده بود. تا خواست آه غم‌آلودي بكشد، يكي از بچّه‌ها جلو آمد و دسته‌گل را با مهرباني از دست پسرك گرفت و نخ دور آن‌را باز كرد و به هركدام از بچّه‌ها يك شاخه گل‌لاله داد- سفيد، زرد، سرخ- بعد گفت: شاخه‌گلي كه از ميان توفاني چنين خشن عبور كرده از ده ها دسته گل هم با ارزش‌تر است. بچّه‌ها همه باهم هورا كشيدند و پسرك‌را به دوش گرفته و به سمت خانه‌ي او كه مادرش در آن‌جا با نگراني انتظارش‌را مي‌كشيد دويدند.        



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

سلام به همه‌ي اهالي محترم كوسه‌لو (گلخندان) و بازران، به عالمان، به روح پاك درگذشتگان، به گنجينه‌هاي گران‌قدر يعني سالمندان، به خواهران و برادران، به جوانان، به صاحبان دانش و معرفت، به متخصصان، به كارگران و كارمندان، به آناني كه ماندند و ديوارهاي اين دو روستاي با افتخار را افراشته نگه داشتند. به وبلاگ خودتان خوش آمدید. قرار ملاقات برو بچه های کوسه لو و بازران اینجاست. هر مطلبی دررابطه با سرزمین آبا و اجدادی‌تان دارید ارسال کنید تا در وبلاک‌تان بگذاریم. عكس‌ها، خاطرات شيرين، داستان‌ها، اطّلاعات تاريخي، قصّه‌ها، مثل‌ها، تكيه كلام‌ها، نقيل‌ها، سول‌چَك‌ها، بير گون گيتديك.....ها، و هر آن‌چه كه براي گفتن داريد بفرستيد تا در اين‌جا ارايه دهيم و ديگران هم استفاده كنند. منتظرتان هستیم. همكاران وبلاك: 1- نورالدّين هادي‌اي 2-الياس محمد 3- محمد رضا سرودلير 4-علي اصغر ترابي افراشته 5- رضا
شعر سه‌گانی
توزیع کتاب شاهدان عشق
مزار عالم ازناوی در تاجیکستان
حماسه بابا
اخبار گلخندان
گلخندان در گذر زمان
بازدید فرماندار محترم شهرستان فامنین و بخشدار بخش پیشخور از روستای گلخندان
قیزیل داغ با دامنی پر از شقایق
افتخار آفرینی تیم قزل داق
داستان مقاوت تاک‌های تشنه باغ‌های شاهقلی کندی
بچّه‌های و امروز مدرسه بازران و گلخندان
جلسه شورای اسلامی گلخندان با اهالی در مورد لایروبی جوی‌های کشاورزی
روستای چپقلو در روز سیزدهم فروردین 95
قیزیل داغ در روز سیزدهم فروردین سال 95
شکوه قیزیل داغ در جامه سپید زمستانی
برنامه مسابقات تیم قزل داق در نوروز 95
کتاب جدیدی که امروز به زینت طبع آراسته شد.
نويسندگان