داستان (بويوك)
 
هميشه لب‌هايتان چون گل محمدي، خندان باد
گلخندان
 
 

  از روستای چُپُقلو که در نیمه‌راه قرار داشت تازه گذشته و از گردنه گَچکان سرازیر شده و در دشت مثلّثی شکل آرواد قاچان که رأسش همان گردنه و قاعده آن باغ های کوسه‌لو که در تاريك و روشن هواي هنگام غروب، به صورت خط مستقیم کشیده شده و دوضلع آن نیز تپّه های خاکستری رنگی بودند که در چپ و راست کشیده شده بودند، با شتاب به پیش می‌رفت. در نیمه های دشت چند تا خِیر[1] وجود داشتند که مَشدی باید از راه مال رو باریکی که به صورت مورّب وارد آن‌ها شده و سپس به همان شکل خارج می‌شدند عبور می‌کرد.

از اوّلین خِیر با احتیاط سرازیر شد. هنوز به گودي عمق آن نرسيده بود كه در میان زوزه‌های باد، صدايی عجیب دیگری بگوشش رسید. صدایي مانند صدای ناله ي آدمیزاد. این صدای عجیب همراه با سکوت دشت و هوای گرگ و میش نزدیک غروب آفتاب ترسی‌را همانند آب گرم خزانه حمام روستا در تمام بدن مَشدی سرازیر نموده و عرق سردی‌را روی پوست بدنش جاری ساخت. بارها و بار ها از مردم روستا شنیده بود که در یک همچین جاهايی جِن دیده بودند. بعضی از جِن‌ها نیاز به کمک داشتند که با دريافت کمک از یکی از اهالی با او دوست شده و پس از آن کمک های زیادی به او کرده بودند، بعضی‌ها با مردم روستا کشتی گرفته بودند و بعضی‌ها هم رفتار‌های عجیب و غریب دیگر از خود نشان داده بودند. گرچه هیچکدام از آن‌ها واقعیّت نداشت ولی جزء باورهای مردم روستا شده بود.

"هُش...، هُش..." اُلاغ بی زبان با شنیدن این فرمان كه از زمان كُرّگي با آن آشنا شده بود با این که در سرازیری قرار داشت و به سختی خودش‌را کنترل می‌کرد، به هر سختی بود در کف خِیر ایستاد. اکنون مَشدی و اُلاغش همانند شاهزاده دریايی اسب سوار و اسب سفیدش که به یک مرتبه در دریا پریده باشند در پهنه دشت گم شده بودند. نه آن‌ها جايی و کسی‌را می‌دیدند و نه کسی آن‌هارا. همه چیز در سکوت کامل فرو رفته بود. مَشدی سرا پا گوش شده بود. گوش‌هایش کوچک‌ترین صدارا دنبال می‌کرد تا ببینند آن صدای عجیب از کدام سو می آید! گوشه‌ي شال گردن‌را هم از روي گوش‌هایش کنار زده و دست‌هایش‌را همانند آنتن ماهواره در پشت گوش‌هایش به صورت مُوَرّب چسبانده و کوچکترین صدارا از زمین و آسمان جمع آوری و به مغزش منتقل می نمود

یک‌بار دیگر صدا به طور نحیف بلند شد " آ.....خ،... آ......خ، ای.....ه ، اي...ه....او.....م م م م......" . صدای پیرمردی از داخل خیر امّا کمی دورتر بگوش می‌رسید. مَشدی یک پای بلند خودرا از روی گردن یالدار اُلاغش به طرف دیگر آن رد کرد و از اُلاغ پیاده شد. چوب‌دستی خودرا به حالت آماده در دست راست گرفته و به آرامی، پاور چین، پا ورچین روی ماسه های نرم کف خیر به سمتی که صدا می آمد به راه افتاد. "پِ .....خیرررررر....". مَشدی یه مرتبه جا خورد و سرش را به طرف عقب برگرداند. اُلاغ سربه‌راه که با پیاده شدن مَشدی بار هشتاد، نود کیلويی‌را به زمین گذاشته بود با این صدا، نفسی تازه می‌کرد و پشت سرش هم ادراری جانانه.

 خِیر از هر پنج شش متر پیچي تند مي‌خورد که با رد شدن از هر کدام فقط می‌شد همان فاصله پنج شش متری بین دو پیچ‌را دید. نه جلوتر از آن دیده می‌شد و نه عقب‌تر از آن . مَشدی ازاوّلین پیچ رد شده بود که ناگهان با صحنه‌يي شگفت‌انگيز رو برو شد. در یکی ازگودی های سینه کش خیر، توده‌ای از لباس‌های کهنه به شکل انسانی که یك‌ور، زانوهارا در شکم جمع کرده و خوابیده باشد دیده می‌شد. با این که مَشدی آدم بسیار شجاعی بود، این صحنه نه تنها مَشدی بلکه شجاع‌ترين آدم‌ها را هم به وحشت می‌انداخت. چند لحظه، مَشدی در جای خود خشکش زده و با شک و تردید به آن لباس‌ها نگاه می‌کرد. کاملاً گیج شده بود و نمی‌دانست که چکار باید بکند. رها کند و بر گردد؟ نزدیک برود و بیند که زیرآن لباس‌ها چه خبره؟ بالأخره تصمیم خودش‌را گرفت. در همين حين دوباره صدا بلند شد. " آ...خ،... آ...خ، ای...ه ، ..ه...و...م م م..." آره! صدا از همین جا بود. صدای پیر مرد مریضی بود که در آن گودال، کِز کرده بود. حتّی سرش‌را هم با یقه بلند پالتو کهنه‌اش پوشانده بود.

دیگر فرقی نمی‌کرد که جن باشد یا آدمیزاد. مَشدی آن‌قدر در دشت و بیابان، کوهستان و جنگل، درّه‌ها و خیر‌ها، تپّه‌ها و لابلای صخره‌ها، در شب‌ها و روزها ، زمستان و تابستان، بهار و پايیز، گشته و سفر کرده بود که از هیچ چیز، حتّی جن هم نمی‌ترسید. اگر جن بود و نیازمند یاری مَشدی که چه به‌تر! با یک بار کمک کردن به او، نه تنها یک دوست قوی بلکه دوستان بسیار و همه جا حاضر، یعنی تمام قبیله و خانواده‌ي آن جن، برای زمان تنهايی‌اش در همه جا و همه وقت برای خودش دست و پا کرده بود. اگر آدمیزاد هم بود که کمکش می‌کرد و بعد، تا چه پیش آید!

            یواش یواش به لباس‌ها نزدیک شد و گوشه‌ي پالتورا از صورت پیر مرد کنار زد. ریش بلند و سفید، ابروان بلند، و صورت رنگ پریده و پر چین و چروک پیر مرد آشکار شد. پیر مرد نیم نگاهی به آسمان و سپس به صورت مَشدی که کمی هم خم شده بود انداخت. مَشدي گفت "سلامنو علیکم! کیشی نِیَه بوردا یاتموشای؟،( سلامٌ علیکم! مرد! چرا این‌جا خوابیده‌ای؟) پیر مرد در حالی‌که آرنج دست راست و پنجه دست چپش‌را روی زمین گذاشته و با حالت لرزان سعی می‌کرد از زمین بلند شود شروع کرد به زار زدن" اِه....اِه... وای... آخ...آخ..."

مَشدی دیگر چیزی نپرسید. دست راست نیرومندش را ، از زیر بازوی پیر مرد به سمت پشت وي  جلو برد و با نهادن دست چپش روی شانه او، تعادل بدنش‌را حفظ نموده و به آرامی او را از زمین بلند نمود. وقتی هر دو، سر پا ایستادند دوپلّه‌ي (خورجین پارچه‌ای بلند) پیر مردرا دید که به عنوان بالش از آن استفاده کرده بود، روی زمین باقی مانده است. مَشدی با یک دست، پیر مردرا سر پا نگه داشته و دست دیگرش‌را دراز نمود و دو پلّه‌را از وسط گرفته و با اندکی از جو و گندم داخل کیسه های دوطرف آن که پیر مرد از روستاهای قبلی گدايی کرده بود بلند نموده و به شانه‌ي خود انداخت. پیر مرد در حالی که به چوبدستی از جنس درخت بادام، تکیه ضعیفی داشت و از یک طرف هم به شانه مَشدی تکیه داده بود یواش یواش راه افتاد. هر دو با هم از پیچ خیر گذشتند و به اُلاغ نزدیک شدند. مَشدی دو پلّه‌را روی اُلاغ انداخت و با هر دو دست زیر بغل‌های پیر مرد‌را گرفت و سوار اُلاغ نمود. خودش هم در سمت راست پیر مرد، کنار اُلاغ قرار گرفته و در حالی که با دست چپش بازوی پیر مرد را گرفته بود با دست راست با گُوران[2] به ران اُلاغ زد و حیوان هم بی‌درنگ به‌راه افتاد.

تنور گرم تنورستان

هیچ حرفی بین مَشدي و پيرمرد رد و بدل نمی‌شد. پیر مرد نای حرف زدن نداشت و مَشدی هم عجله می‌کرد که هر چه زودتر پيرمردرا به روستا رسانده و از خطر مرگ نجاتش دهد. ساعتی بعد، از پیچ و خم وسراشیبی و سربالايی‌های کوچه‌های كوسه‌لو عبور کرده و از میان دروازه های چوبی بلندِ خانه وارد دالان آستو[1] شدند. در ميانه‌ ي راه دالان آستو، اُلاغ با فرمان "هُش... ، هُش..." مَشدی ایستاد. مَشدی دست‌هایش را دور کمر پیر مرد حلقه کرد و اورا بلند نموده و به سکوی حاشيه‌ي دالان آستو نشاند و اُلاغ که پس از خستگي راه نسبتاً طولاني، آزاد شده بود، با شتاب، در سرازیری حیاط، به سمت طویله حرکت کرد. صغرا خانم که چشم به‌راه تنها پسرش بود با شنیدن سر و صدا دردالان آستو و ذُونقا رفتن[2] اُلاغ به سمت طويله، فهميد كه مشدي برگشته. او  به آرامی به سمت دالان آستو آمد و چند قدم مانده به آن‌جا ایستاد و سرش‌را خم نمود و با صورت یه ور به داخل دالان آستو نگاه کرد. مَشدی با دیدن نیم چهره مادر، با عجله و با لحن مهربانانه گفت" نَنَه! بیر یِئر سال!(مادر! یک رختخواب پهن كن!). صغرا خانم بدون سؤال و جواب، به ایوان رفت، تشکی روی زمین انداخت و دو تا بالش هم به عنوان پشتی در بالای تشک به دیوارتکیه داد و یک جاجیم تا خورده هم در کنار تشک روی زمین گذاشت. مَشدی کمک کرد تا پیر مرد آرام آرام خودش را روی تشک رسانید و به آرامی روی آن دراز کشید. همین که به بالش‌ها تکیه داد آخ! گفت و بی‌حال افتاد.

پیر مرد، هم از سرما می لرزید و هم مریض بود و هم خسته و گرسنه. رختخواب تابستانی و جاجیم نخی نمی‌توانستند بدن سرما‌زده‌ي پیر مردرا گرم کنند. صغرا خانم با عجله به تنديراستان[3]  رفت و مقداری هیزم به تنور ریخت و تنور را آتش کرد. پس از گرم شدن تنور و فضای تنديراستان، با سرعت کرسی زمستانی‌را روی تنور گذاشت. پس از آن،  ابتدا، پلاسی روی کرسی انداخت و از روي آن لحاف کرسی و بعد هم یک جاجیم از روی لحاف،  انداخت. بعد دوید و اوّل، چهار تا گلیم در چهار طرف کرسی روی زمین انداخت و بعد در یک طرف آن یک تشک روی گلیم پهن نموده و یک مَرفَش[4] روی تشک به دیوار تکیه داد. مَشدی از ایوان صدا زد  َنَنه تندیر حاضور دو؟ (مادر تنور آماده است؟) صغرا خانم گفت هَه بالام  (آری فرزندم).

پیر مرد به زیر کرسی در تنديراستان منتقل شد. د رمدّتی که صغرا خانم تنوررا آماده می‌کرد گلین باجی، عروس صغرا خانم به فرمان او کتری‌را روی اجاق د رگوشه حیاط، روی آتش چوب جوش آورده و چايی را آماده کرده بود. پیر مرد را در زیر کرسی خواباندند. کمی که بدنش گرم شد، مَشدی یکی دو استکان هم چای داغ به او داد و اندك اندك، بدنش جان گرفت.

همه در گرداگرد کرسی نشسته و پاهای خود را از لبه‌ي لحاف به زیر کرسی دراز کرده بودند. در حالي كه چراغ گرد سوز، از روی طاقچه، تمام نور نارنجی رنگش‌را بی ریا به اهل خانه و میهمان ناخوانده تقدیم می‌کرد، گَلين باجي سفره شام‌را روي كرسي پهن نمود و لواش‌های گندمی رنگ معطّر‌را در چهار گوشه سفره روی کرسی گذاشت. آن گاه کاسه های مسی پر از آبگوشت‌را که از گوشت برّه‌ي پایُوز اَتلیگی[5] تهیّه كرده بود، با دست های پینه بسته، یکی یکی به پرواز درآورده و از کنار سر حاضرين، روی کرسی نشاند. مَشدی مقداری نان در داخل کاسه‌ای تِلیت کرد و با قاشق به‌هم زد تا کاملاً نرم شد. بعدقاشق، قاشق به دهن پیر مرد گذاشت و او هم یواش، یواش آن‌هارا بلعید. با هر لقمه‌ای که از گلوی پیر مرد پايین می رفت، برق چشمان وی نیز نور بیشتری می‌گرفت و شعاع نگاهش دورتر و دورتر می‌رفت.

گوهر غبار‌آلود

 در روستا، صدا پیچیده بود که مَشدی یک پیر مرد پیدا کرده. برا ی مردم روستا که تمام افق زندگی‌شان روستا بود و تپّه‌ها و کوه‌ها و دشت‌ها و باغ های پيرامون آن، شنیدن چنین خبری حس ّکنجکاویشان‌را تحریک می‌کرد. آن هايی که سری تو سرها داشتند و می‌توانستند در خانه مَشدی به شب نشینی بیایند یواش یواش سر و کلّه‌شان پیدا می‌شد.

چند نفری جمع شده بودند که بالأخره زبان پیر مرد باز شد و خودش را معرّفی کرد. اسمش عبدالعظیم بود. درویش سرگردانی بود که معلوم نبود از کجا می‌آید و به کجا می‌رود. دنیايی داشت به بزرگی دو پلّه‌اش امّا روحی به وسعت آسمان‌ها، دلی به وسعت در یاها، روحی زلال و شفّاف همانند آب چشمه‌های کوهستان‌های کوسه لو. در همان دقایق اوّلیّه، کلام دلربایش چنان همه‌را  جذب و شیفته خود کرده بود که همه آرزو داشتند هر آنچه داشتند مي‌دادند و لحظه‌ای عمر همانند عمر این پیر مردرا تجربه مي‌كردند.

صغرا خانم و گلین باجی که تنها دختر و فرزند خود، کبرارا در آغوش داشت در گوشه‌ای از تندیراستان نشسته بودند و همسایگان شب نشین هم دور پیر مرد حلقه زده و با تمام وجود، گوش به حرف‌های او سپرده بودند. مَشدی مدّت‌ها بود که آرزوی داشتن فرزند پسری‌را داشت. در اين لحظه، در دلش از خدا می‌خواست که پسری به اوبدهد که باطنی همانند این پیر مرد داشته باشد. او حتّی با خودش می‌گفت: اگر خدا پسری به من بدهد، اسم اورا عبدالعظیم خواهم گذاشت.

شب به نیمه نزدیک می‌شد. همسایه‌ها هر کدام به خانه خود رفتند. پیر مرد هم شب را در آن جا خوابید. فردا، پس فردا، حتّی چند روز پس از آن نیز در آنجا ماند تا حالش کاملاً خوب شد. هر روز و هر شب، مردم دور او جمع می‌شدند و او هم برای آن‌ها صحبت می‌کرد، صحبت هايی دلنشین که هر چقدر هم بیشتر صحبت می‌کرد حرص و ولع مردم كوسه‌لو برای شنیدنشان بیشتر و بيشتر می‌شد. پس از چند روز پیر مرد که حالش کاملاً خوب شده بود، با اینکه مَشدی و بقیّه مردم روستا اصرار داشتند که در آن‌جا بماند و حتّی از او می خواستند که چند روزی میهمان هرکدام از آن‌ها شود، خدا حافظی نموده و به راه افتاد و روستارا ترک کرد.

گویا آرزوی مَشدی برآورده شده بود. روبه روز آثار حاملگی در گلین باجی ظاهرتر می‌شد. در هشتمين روز دی‌ماه سال بعد، پس ازاین‌که بتول خانم، زن همسایه به ياري گلين‌باجي آمده و نان را در تنور قیش ایوی[1]  پخته و خانه را جارو و جمع و جور کرده بود، صدای گریه‌ي نوزادي پسر در کنار کرسی زمستانی، در خانه‌ي مَشدي پیچید. شور و شادی همه جارا گرفت، از دل مشدی و گلین باجی گرفته تا محفل خانوادگی دور‌ترین خانه‌ هاي روستا، در جمع کودکان، جوانان و پیر مردهايی که در کنار دیوار یوخارو‌حیََط‌(حیاط بالايی) حمام آفتاب گرفته و اوقات بیکاری خود را در روزهای سرد زمستان می گذراندند.

با اینکه مَشدی قبل از این که پسرش به‌دنیا بیاید اسم اورا انتخاب کرده بود، بعد از هفت روز صحبت از این بود که اسم نوزاد پسر را چه بگذارند. هر کسی اسم مورد علاقه اش را به زبان می آورد. همه می‌دانستند که اگر مَشدی چیزی به زبان بیاورد دیگر کسی نمی تواند روی حرف او حرف بیاورد، بغیر از صغرا خانم که آن هم به این سادگی‌ها خلاف میل تنها پسرش حرفی نمی زد. گفتند مراجعه کنیم به قرآن. همین کاررا کردند. وقتی پس ا زنیّت کردن قرآن‌را باز نمودند اوّلین کلمه بالای صفحه اوّل، صفت مبارکه الهی "العظیم" بود. مَشدی خیلی خوشحال شده بود. اسم نوزاد را عبدالعظیم گذاشتند.

 مریم خانم،  خواهر هفت، هشت ساله ي مَشدی که پس از فوت پدر، نزد برادر، بزرگ شده و هنوز هم به سنّ ازدواج نرسیده بود از همه خوشحال تر بود. او که از خوشحالی دلش می‌خواست پَر در آورده و با پرواز در تمام دنیا این خبررا به همه‌ي مردم دنیا بدهد کوزه سفالی‌را به دوش گرفت و به بهانه آوردن آب، کنار چشمه وسط روستا رفت. زنان و دختران روستا دور او حلقه زدند و سراغ نوزادرا گرفتند و از اسم نوزاد پرسيدند. او که این اسم برایش نا آشنا بود و هنوز درست یاد نگرفته بود و فقط چیز هايی مانند خدا، بُویُوک(بزرگ) به گوشش خورده بود در جواب آن‌ها گفت: خدانون بُویُوک قاقاسی آدین‌دان قويموشوخ ( اسم پسر برادرم را از اسم های برادر بزرگ خدا)  گذاشته ایم.

برای مریم خانم، گلین باجی، صغرا خانم، و بزرگ و کوچک روستا خیلی سخت بود که عبدالعظیم‌را کامل صدا بزنند، اصلاً این مردم عادت کرده بودند که اسامی اشخاص‌را نصف و نیمه صدا بزنند. مثلاً به محمد می گفتند مَمَّد، به محمد آقا می گفتند مَمَّلو، به جواد علی می گفتند جاوادَلی. عبد العظیم‌را هم هیچ‌وقت بیشتر از عظیم که معنی ترکی آن می‌شد بُویُوک صدا نزدند و گویا در این اصرارشان هم پیروز شدند. آن‌قدر گفتند عظیم که زماني‌که مأمور اداره آمار هم که برای دادن شناسنامه نوزاد‌ها به كوسه‌لو آمده بود شناسنامه ي پسر مَشدي‌را به‌نام عظیم صادر کرد.




[1] خانه زمستانی

 




درباره وبلاگ

سلام به همه‌ي اهالي محترم كوسه‌لو (گلخندان) و بازران، به عالمان، به روح پاك درگذشتگان، به گنجينه‌هاي گران‌قدر يعني سالمندان، به خواهران و برادران، به جوانان، به صاحبان دانش و معرفت، به متخصصان، به كارگران و كارمندان، به آناني كه ماندند و ديوارهاي اين دو روستاي با افتخار را افراشته نگه داشتند. به وبلاگ خودتان خوش آمدید. قرار ملاقات برو بچه های کوسه لو و بازران اینجاست. هر مطلبی دررابطه با سرزمین آبا و اجدادی‌تان دارید ارسال کنید تا در وبلاک‌تان بگذاریم. عكس‌ها، خاطرات شيرين، داستان‌ها، اطّلاعات تاريخي، قصّه‌ها، مثل‌ها، تكيه كلام‌ها، نقيل‌ها، سول‌چَك‌ها، بير گون گيتديك.....ها، و هر آن‌چه كه براي گفتن داريد بفرستيد تا در اين‌جا ارايه دهيم و ديگران هم استفاده كنند. منتظرتان هستیم. همكاران وبلاك: 1- نورالدّين هادي‌اي 2-الياس محمد 3- محمد رضا سرودلير 4-علي اصغر ترابي افراشته 5- رضا
شعر سه‌گانی
توزیع کتاب شاهدان عشق
مزار عالم ازناوی در تاجیکستان
حماسه بابا
اخبار گلخندان
گلخندان در گذر زمان
بازدید فرماندار محترم شهرستان فامنین و بخشدار بخش پیشخور از روستای گلخندان
قیزیل داغ با دامنی پر از شقایق
افتخار آفرینی تیم قزل داق
داستان مقاوت تاک‌های تشنه باغ‌های شاهقلی کندی
بچّه‌های و امروز مدرسه بازران و گلخندان
جلسه شورای اسلامی گلخندان با اهالی در مورد لایروبی جوی‌های کشاورزی
روستای چپقلو در روز سیزدهم فروردین 95
قیزیل داغ در روز سیزدهم فروردین سال 95
شکوه قیزیل داغ در جامه سپید زمستانی
برنامه مسابقات تیم قزل داق در نوروز 95
کتاب جدیدی که امروز به زینت طبع آراسته شد.
نويسندگان